تا چشم كار ميكند جاي تو خاليست..!!
چقدر دلم ميخواهد نامه بنويسم
تمبر و پاکت هم هست
و يک عالمه حرف
کاش کسي جايي منتظرم بود …
به حرمت نان و نمکي که با هم خورديم
نان را تو ببر که راهت بلند است و طاقتت کوتاه
نمک را بگذار براي من
که مي خواهم اين زخم هميشه تازه بماند!
دلتنگی خیابان شلوغیست ، که تو در میانه اش ایستاده باشی ،
ببینی می آیند و می روند و تو همچنان ، ایستاده باشی ! ...
گلوله نمی دانست ...
تفنگ نمی دانست ...
شکارچی نمی دانست ...
پرنده داشت برای جوجه هایش غذا می برد ...
خدا که می دانست... نمی دانست؟
حالم خوب است مثل پدربزرگ که گفت حالم خوب است ولي مرد
!
مهربانم
دلواپس کدامین قرار بودی
که قرارمان
یادت رفت ..
چه دنياي بزرگي!!!
تا چشم كار ميكند جاي تو خاليست
...!
هنــــوز برايـــــــــش مينويــــــــــسم
همـــــــــــانند کودک نـــابينايـــــــــــی
کــــه هر روز غـــــــذا ميريــــــــــــــزد
بــــــــــــراي ماهـــــــي مـــــــــــــرده اش . . . . .