زندگی... تکرار در تکرار بودمن نفهمیدم!!! چرا اصرار بود؟
آمدی...ماندی.... و باید بگذریدر پسِ این قصه بس... اسرار بودمالک باغ ارم.... قهرش گرفتقفل بر... درهای آن... عرش اش گرفتهی دعا و ارتباط و سیمِ وصلعده ای... را سفره شد... سهمش گرفتمردگانِ زنده و.... این زنده گانخیلِ طولانیِ این افسرده گاندر تلاطم روز و شب... لولیده انداز درون... دل هایشان... پوسیده اندسمت حوا رفت و... او آدم نشد!!!هیچکس مونس... کسی... همدم نشدجز خودش... درد خودش را حس نکردهیچکس او را... عطش را... حس نکردخیمه شب بازی است... دل راضی شدهاسم کل زندگی.... بازی شدهزندگی تکرار یخ... آب است و بسکل آن... مانند یک خواب است و بس